ما خود را مديون انقلاب اسلامي مي دانيم


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
هنوز شهيد بزرگوار، آيت الله دستغيب، امام جمعه فقيد شيراز در قيد حيات بودند، ما چهار، پنج نفر همراه با سرهنگ صياد شيرازي که هنوز مسئوليت فرماندهي نيروي زميني را عهده دار نشده بودند، از کردستان به محضر ايشان رسيديم. (26)
رفتيم شيراز خدمت ايشان. برادر بزرگوارمان، فکر مي کنم امير سرلشکر عطاء الله صالحي، تشريف داشتند، ديگران هم بودند. رفتيم خدمت ايشان و هر يک از ما به خاطر جراحاتي که بر بدن داشتيم، عضوي از بدنمان را بسته بوديم. من چشمانم را بسته بودم، شهيد صياد شيرازي يک پايش کامل در گچ بود. هر کسي يک عضوي از بدنش مجروح بود. دقيقاً مثل يک بيمارستان سيار رفتيم در خانه ايشان.
ايشان با ديدن ما بسيار متأثر شدند و از ديدن آن وضعيت ما که يک مشت آدم لت و پار، رفتند، آنجا. شهيد صياد شيرازي به ايشان گفت:حاج آقا! ما را نصيحت کنيد. شهيد دستغيب تعارف کردند. ايشان دوباره اصرار کردند که حاج آقا ما را موعظه کنيد. البته اخلاق شهيد صياد شيرازي به گونه اي بود که هر گاه خدمت بزرگواراني همچون شهيد دستغيب مي رسيد، از آنان مي خواست تا وي را موعظه کنند. آن گاه خود را مقيد مي داشت که بدان عمل کند. آدم هايي مثل من هم آن موعظه را مي گرفتيم که در جايي سخنراني کنيم.
شهيد صياد شير ازي به شهيد دستغيب گفتند:حاج آقا ما خود را مديون انقلاب مي دانيم. براي اينکه بتوانيم خدمتي به اين انقلاب بکنيم، ما را نصيحت کنيد. تا اين حرف را شهيد صياد زدند، شهيد بزرگوار دستغيب گفتند:شما خودتان را موعظه کرديد. چون خودتان را مديون انقلاب اسلامي مي دانيد، اين مديون دانستن موعظه ارزشمندي است.
شهيد صياد شيرازي اصرار کردند که چرا، ما نيازمند نصيحت شما هستيم. ايشان در مقابل اصرار شهيد صياد شيرازي گفتند:تا زماني که شما خودتان را مديون انقلاب اسلامي مي دانيد، در صراط مستقيم هستيد. هر وقت که خودتان را طلبکار انقلاب دانستيد، بدانيد که در مسير هلاکت گام نهاده ايد.
اين نصيحت شهيد دستغيب بود. تا اين مديون بودنتان به انقلاب اسلامي را حفظ کنيد و نگذاريد روزي طلبکار از انقلاب اسلامي شويد. بدانيد روزي که از انقلاب اسلامي طلبکار شويد، در ورطه هلاکت خواهيد افتاد. تا شخصي خود را مديون انقلاب و امام و مردم بداند خادم است و هر وقت احساس طلبکاري جاي احساس دين را گرفت ديگر خادم نيست و خلوص هم ندارد مراقب باشيد همواره خادم باشيد.
شهيد صياد شيرازي قبل از آنکه مسئوليت فرماندهي نيروي زميني ارتش را بپذيرند و بعد از فرماندهي در همان زماني که درگير جنگ تحميلي بودند، مي گفتند:ما مديون انقلاب اسلامي هستيم و اين را از شهيد دستغيب گرفته بودند. اولين تأکيدش در لبنان اين بود که گفت من مديون مردم مسلمان و مستغصف دنيا هستم و نمي دانم که چگونه دين ام را بايد ادا کنم، او تا لحظه شهادتش هيچ وقت از انقلاب و از رهبري و از مردم طلبکار نبود و هميشه خود را مديون اسلام و انقلاب و امام و رهبري و مردم مي دانست.
اولين جلسه انقلابيون ارتش بعد از انقلاب اسلامي در همين ساختمان مقابل، ستاد ارتش در يک زيرزميني تشکيل شد. از شهرهاي مختلف افراد و عناصري شناسايي و دعوت شده بودند. آنهايي که در پيروزي انقلاب اسلامي نقشي داشتند و از هسته هاي اوليه انقلابيون در ارتش بودند، مرا هم به آن جلسه دعوت کردند.
رفتيم در آن زيرزمين نشستيم. حدود 150تا 160نفر در آنجا حضور داشتند. از درجه استوار تا سرهنگ آنجا بودند. کساني که رژيم طاغوت آنها را به بهانه فعاليت هاي انقلابي دستگير و زنداني کرده بود، مثل:امير رحيمي، جناب سرهنگ فتورائي که هم اکنون بازنشسته هستند و کساني ديگر.
درجه من آن زمان ستوان بود و از قضا در کنار سروان صياد شيرازي در آن مجلس نشسته بودم. قبل از اينکه جلسه شروع شود، ديدم مشغول تلاوت قرآن است. قرآني را که تلاوت مي کرد، با ترجمه مقابل انگليسي بود. کنجکاو شدم. وقتي جلسه تمام شد پرسيدم استاد چرا شما قرآن با ترجمه فارسي تلاوت نمي کنيد؟ از اينکه با ترجمه انگليسي مي خوانيد، آيا مي خواهيد زبان انگليسي تان را تقويت کنيد؟
در پاسخ گفت:به هر جهت وقتي بخوانم، انگليسي من هم تقويت مي شود. گفتم پس منظور شما چيز ديگري بايد باشد.
گفت:اين انقلاب اسلامي به همه جاي دنيا خواهد رفت. اين حرف چند روز بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بر زبان ايشان جاري شد. مي گفت:ما بايد با زبان دشمنانمان و هم علاقه مندان به اسلام آشنا باشيم. بايد اين قرآن را در ميان آنها تبليغ و معرفي کنيم.
البته ايشان وقتي در آمريکا دوره نظامي را طي مي کردند، همين کار را انجام مي دادند. فکر مي کنم داماد ايشان يادداشت هاي وي را در آن زمان جمع آوري کرده و داشته باشند و يا شما اين موضوع را از کساني ديگر هم شنيده باشيد.
مي گفت:اين قرآن بايد به همه جاي دنيا برود. ما مسلمان هستيم اگر مي دانيم بايد بتوانيم تبليغ هم بکنيم. لذا من ملزم هستم که زبان انگليسي ام را تقويت کنم که روزي اگر با کسي مواجه شدم، با دوست و دشمن با زبان بيگانه، بر اساس قرآن صحبت و عمل کنم و اگر در او زمينه اي را مشاهده کردم، با زبان خود او، قرآن را به او معرفي کنم.
يادم هست به دليلي رفتيم به جزيره مجنون(29). در يک تيپي که معاون تيپ، سرهنگ زردشتي بود. از قبل هم آن معاون تيپ مي دانست ما داريم مي رويم آنجا. زماني که رسيديم، وقت انجام فريضه نماز بود.
شهيد صياد شيرازي از ايشان پرسيدند: شما از کجا مي دانيد سمت قبله اين سمتي است؟
گفت:فرمانده تيپ در اين سنگر به اين سمت نماز مي خواند، پس قبله به همين سمت است.
پرسيد:سجاده را از کجا آورديد؟ گفت: از ديروز که شنيدم شما به اينجا خواهيد آمد، چون مي دانستم که نماز اول وقت مي خوانيد، فرستادم اين سجاده را تهيه کردند. دستورات دين شما را مي دانستم، سجاده هم طاهر و پاک است، ببينيد عزيزان اين يک نکته ظريف و قابل توجهي است- خواهش مي کنم روي اين سجاده نماز بخوانيد، ايم را براي شما گرفته ام.
شهيد صياد شيرازي، آن سرهنگ را در آغوش گرفتند، بوسيدند و روي همان سجاده هم نمازشان را به جا آوردند.
بعد از اقامه نماز خطاب به آن سرهنگ گفتند:شما مي توانيد قبل از اتمام 30 سال خدمتتان بازنشسته شويد و برويد، اجباري نداريد که بمانيد و بجنگيد. اگر هم خواستيد، برويد، من به عنوان فرمانده نيروي زميني شما را کمک خواهم کرد. ايشان که معلوم بود يک نظامي عاشق و متعهد به سرزمين خود است، در جواب صياد گفتند:مي خواهم از شما خواهش کنم که اجازه دهيد اين دو سال پايان خدمتم را هم در کنار شما باشم و به اين آب و خاک خدمت کنم. خدمت کردن در کنار شما براي من لذت بخش است. جنگيدن براي دفاع از سرزميني که در آن به دنيا آمده ام؛ وظيفه من است. اگر مي شود بمانم.
شهيد صياد با رويي گشاده گفتند:بله که مي شود، اگر دلتان خواست بمانيد و من فقط مي خواستم کمکي به شما کنم.
وقتي از سنگر آنها بيرون آمديم، شهيد صياد شيرازي رو کرد به همراهان و گفت:چه خوب عاشق خدمت هستند، خوشا به حال ايشان که اين چنين تعهد خدمتي دارند. همواره به ما نصيحت مي کرد تعهد را در چهره خدمت بيابيد.
يک زماني هم تعدادي از همرزمان و دوستانش حتي همرزمان زير دستش ترفيع گرفتند و به درجات بالاتري نايل شدند، دوستان با آشفتگي به وي مراجعه کردند و گفتند:فلاني و فلاني درجه گرفتند، اين ترفيع حق شما هم بود، چرا نبايد به شما ترفيع بدهند.
رو به ما کرد و گفت:من از اينکه ترفيع نگيرم ناراحت نيستم. زماني ناراحت مي شوم که فرصت خدمت کردن به اين انقلاب و سرزمين را از خودم بگيرم. اين گونه با من حرف نزنيد. مي خواهيد چنين فرصتي را که براي خدمت کردن، براي من هست، به آن پشت کنم. آن روزي براي من عيب و ناراحت کننده است که خودم فرصتي براي خدمت کردن نداشته باشم و يا آن فرصت را با دست خودم از بين برده باشم. لذا براي من مهم نيست که ترفيع بگيرم يا نگيرم. مهم توفيق خدمت است و انشاء الله آناني هم که ترفيع گرفتند توفيق خدمت به اين نظام را پيش از پيش داشته باشند.
البته ديروز داماد محترمشان در دانشکده اشاره کردند که وقتي درجه سرلشگري ايشان ابلاغ شد. گفتند:براي من فرقي نمي کند که ستوان، سرهنگ، سرتيپ و يا سرلشکر باشم. مهمترين مسئله اين است که بتوانم خدمتي کنم. البته ايشان از ترفيع درجه سرلشگريشان خوشحال بودند. مي گفتند:اين ترفيع براي من به نشان اين است که
مقام معظم رهبري به نيابت از امام زمان(عج) از من راضي هستند و اين ترفيع را به من عطا کرده اند.
مي گفت:تعهد را بايد در چهره خدمت بيابيد. نه در لباس و درجه وقتي اين گونه نگاه مي کرد، يک سرواني با درجه موقت مي شد سرهنگ، افرادي چون امير حسام هاشمي در کنار پيرمردي چون شهيد منفرد نياکي که مسن ترين نظامي آن زمان بودند، با ايشان خدمت مي کردند. اين صحنه بسيار زيبا بود، جوان و پير با او خدمت مي کردند. چون وي به دنبال اين بود که تعهد را در چهره خدمت بيابد.
قم رفته بود که 2 تا از دخترانش را ثبت نام کند تا که در حوزه علميه طلبه بشوند. در حال درگيري ثبت نام دخترانش در حوزه علميه بود که به او خبر دادند که بايد برگردي سراغ بقيه بچه هات در آبادان، خودش هم خبردار شد که جنگ شروع شده، خب! 2 تا از دخترش در قم همراه خودش بودند و يک پسر 8 ساله اش يک پسر 13 ساله و يک پسر 15 ساله و يک پسر 18 ساله هم در آبادان، شوهرش هم با خودش در قم.
خب! بايد خودش را مي رساند به فرزندانش که در آبادان بودند. پدر، مادري بالاي سرشان نبود. بسيار با سختي و مشقت بايد خودش را مي رساند به آبادان، چون درگيري هاي روزهاي اول جنگ بود. تو اين جابجائي که مي خواست از قم هم کنده بشه و بره به سمت آبادان دست بر قضا به زمين خورد و پاش هم شکست. پاي اين خانم را گچ گرفتند، گفتند خب شما بايد مدتي اينجا استراحت کني، گفت نمي تونم.
يک چند روزي از جنگ گذشته بود که شنيد دشمن در خرمشهر داره مي جنگه براي گرفتن خرمشهر و گلوله هاش هم رو آبادان فرو مي ريخت، با اين وضف اين مادر و پدر ديگر طاقت نمي آوردند که
نروند به شهرستان بالا سر بچه هاشون که کسي بالا سرشان نيست. تعريف مي کرد وقتي که رسيدم به اهواز تازه فهميدم چه خبر هست. بعد رفتن به آبادان بسيار مشکل بود، آن وقت راه را بسته بودند. دشمن قسمتي از راه را گرفته بود و راه را هم بسته بودند و جلو ماشينها را مي گرفتند که کسي جلو نره. با خواهش و تمنا فرمانده گردان ارتشي مستقر در محل را راضي کرد که جيپي در اختيارش بذارن تا سوار جيپ بشه و خودش را برساند به آبادان که بره به منزلش، خب بگذريم که چه جوري رفت و خانه را چه جوري ديد و...، ديد از پسرهاش خبري نيست، دانه دانه سراغشون رو گرفت، اول بچه کوچکش آمد سراغش، پسر 13 ساله، مادر مي گفت که ديگه کوچکي در آن نبود، ديگه بچه گي در آن نديدم، تفنگي در دست داشت. هم قد خودش تفنگي در دست داشت. ديگه مسعود من آن مسعود کوچکي نبود که وقتي آبادان را ترک مي کردم مي ديدمش، حرف هاي مردانه به من مي زد.
بهش گفتم:تفنگ را براي چه گرفتي تو دستت، گفت:براي اينکه از شهر دفاع بکنم. هيچ چيز ديگه اي نتوانستم بهش بگم، مادر مي گفت، هيچ چيز ديگه اي نتوانستم بهش بگم، گفتم که خليل کجاست، گفت مياد، پسر 15 ساله او هم آمد، گفت چيزي دستش بود، تفنگ نبود، گفتم اين چيه گفت اين آر-پي -جي يه، گفتم اين رو براي چي گرفتي دستت، گفت براي اينکه از تو از پدر و از خواهرانم دفاع بکنم.
سراغ آن يکي رو گرفتم، سراغ عبدالجليل را گرفتم، آن هم اومد اسلحه اي در دست داشت، جوان 18 ساله بود. گفت 3 تا پسر من مسلح شده بودند هر چي تلاش کردم خود را قانع کنم تا به اينها بگم که خب ما آمديم به خاطر شما، نريد ديگه جبهه و بريم يک جاي امن، راضي نشدم چنين حرفي بزنم.
ازش سؤال کردم خانم چرا راضي نشدي، گفت براي اينکه همان جائي که من در منزلم بودم جبهه بود. اينها هم گفتند ما مي خواهيم در جبهه بجنگيم، خانه من هم جبهه بود. خانه همسايه بغلي مون هم جبهه بود خيابان ما هم جبهه بود، کوچه ما هم جبهه بود. آيا بايد به اينها مي گفتم سرزمين و خانه و کاشانه تون رو ترک کنيد؟ هيچ مادري به فرزندش نمي گه خونه ات رو ترک بکن. لذا من نگفتم که جبهه رو ترک کنيد. هر 3 پسرش شهيد شدند. مسعود کارکوب زاده در 15 سالگي شهيد شد، خليل در 18 سالگي شهيد شد و جليل در 21 سالگي شهيد شد. مادري با 3 شهيد يک پسر ديگرش 7 سال اسير بوده پسر پنجميش جانبازه که هنوز هم در قيد حياته و همراه آن آزاده کنار مادر هستند 2 تا دخترش هم طلبه شدند و از قم رفتند به عنوان مبلغ دارند کار مي کنند.
جنگ اين طوري شروع شد عزيزان، حالا اين هائي که اينجا حضور دارند 2-3 تاشون هم بيشتر نيستند استاد مدعو با لباس شخصي. استاد بختياري بزرگوار، استاد صادقي گويا، استاد مشيري و فرماندهان شما که اينجا هستند امير انقلابي متشرع- متواضع -هوشمند پر تلاش ايثارگر و جانباز فرمانده محترم نيروي زميني،
فرمانده کل شما، فرمانده دانشگاه افسري از چهره هاي متدين جمهوري اسلامي ايران و ديگراني که اينجا هستند.
اينها همه يادگاران اين جنگ و دفاع مقدس هستند که تمامي زخمهائي بر تن و داغ هائي بر سينه و کوله باري از تجربيات خونبار جنگ را بر دوش دارند که به رايگان در اختيارتان مي گذارند، بشنويد و دريابيد و قدر بدانيد و عمل کنيد. انشاء الله...
بردنش تو اطاق بازجوئي. بعد يک سرهنگي آمد ازش بازجوئي کنه. ديد حرف نمي زنه. بهش گفتش که اسمت؟ جواب نداد. فاميلي؟ جواب نداد. گفت چرا پاسخ مرا نميدي
تيمسار، گفت:بازپرس بايد طبق قانون هم درجه من باشد يا اينکه يک درجه بالاتر، من به تو پاسخ نميدم. آنهم آدم لاتي بود، آدم بي ادبي بود. گفت اينجا جاي اين حرفها نيست مي زنم توي سرت تا حرف بزني، گفت بزنيد من جواب نميدم. يک مقداري باهاش کش و قوس رفت، ديد پاسخ نميده، رفت بيرون به مافوق خودش گفت که اين آقا جواب منو نميده، ميگه تو هم درجه من نيستي.
يک سرتيپ آمد تو براي بازجوئي. گويا با هم سالها همدوره و دوست بودند. بهش گفت حالا به من پاسخ ميدي؟ گفت بله، گفت اسمت چيه؟ گفت اسممم فلاني، فاميلت چيه؟ خب مي شناختندش. مي خواستند فرم را پر کنند، پر کرد و بعد يک مقدار سؤال ازش کرد و اين هم جواب داد. بعد رسيد به سؤال هائي که ديگه اسرار محرمانه مبارزات بود. برگشت بهش گفتش که بايد بگي رابطه ات با آيت الله ميلاني چي بوده؟ حرف نزد گفت دوستاني که با شما رفت و آمد مي کردند و با آيت الله ميلاني رابطه داشتند بايد براي من نام ببري.
گفت:من کسي را نمي شناسم. منزل ايشان هم رفت و آمد نمي کردم. گفت ما همه چي را مي دانيم بايد بگي. باز او حرف نزد.
گفت هر چي بود همين بود که گفتم، چيز ديگه اي ندارم. سرتيپ بازجو برگشت بهش گفت که شما از امرا يا از تيمسارهائي هستي، که در سن جواني رشد کردي و به اين درجه رسيدي و اگر که همکاري کني اميد هست که در آينده هم رشد بکني در ارتش. منظورش ارتش شاه بود. ولي اگر که پاسخ ندي در جواني خدمت يعني در موقعي که تيمساري به آن سن نيست، در جواني جوانمرگ خواهي شد.
پاسخ سپهبد قرني مي دانيد چي بود؟ تو اطاق در مقابل بازجو گفت، اگر جوانمرگ بشوم بهتر است، تا ناجوانمرد باشم. اين اولين رئيس ستاد ارتش انقلاب بود. ارتش جمهوري اسلامي که به حکم امام به رياست ستاد منصوب شد و بعد از مدتي
هم به دليل درگيري با دولت موقت اختلاف در تفکر نظامي براي ايجاد امنيت در کردستان درخواست بازنشستگي داد. بعد از بازنشستگي در حياط منزلش توسط ضد انقلاب با چند گلوله به شهادت رسيد. قاتلش از گروه فرقان بود، اولين شهيد از مسئولين نظام بدست جبهه جهل بود.

پي‌نوشت‌ها:
 

26-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه افسري امام علي (ع) سال 1384
27-بيان خاطره، در سالگرد شهادت «شهيد سپهبد علي صياد شيرازي» مسجد ستاد مشترک سال 1385
28-بيان خاطره در جلسه افتتاحيه کلاس دانشگاه افسري امام علي (ع)
29-در جنوب غربي شهر اهواز در نوار مرزي ايران و عراق قرار گرفته است.
30-بيان خاطره، در سالگرد شهادت«شهيد سپهبد علي صياد شيرازي»، مسجد ستاد مشترک سال 1385
31-بيان خاطره، دانشگاه شهيد ستاري سال 1385
32-بيان خاطره در جمع پرسنل پادگان لشکرک سال 1386
 

منبع: / ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388